در ام پی فور عضو شوید برای ثبت دیدگاه، اشتراک کانال ها و ویدیوها.
زندگی بدون نهنگ ممکن نیست.
ای نهنگ = @enahang = enahang.ir
پارچینا = @parchina
داستانان = @dastanan
این ویدئو یک داستان درباره بهار است. مولانا استاد تمثیل و زبان در این داستان از دو روایت مربوط به پیامبر استفاده کرده و به ما می گوید که سخن بزرگان را گوش دهیم حتی اگر سرد باشد با خوشمان نیاید. و می گوی سخن بزرگان مثل باران و باد بهار که طبیعت را زنده می کند جان آدم را زنده می کند. و در ادامه می گوید که در عالم غیب ابر و آسمان های دیگری وجود دارد و باران های عالم غیب هم هر کدام خاصیت ویژه دارد. این را با استفاده از داستانی که در زمان پیامبر رخداده روایت می کند:
یک روز پیامبر برای فوت یکی از دوستانشان به قبرستان رفته بودند وقتی برمیگردند عایشه تعجب کرده و می گویند که چطور از باران امروز هیچ خیس نشدید؟ پیامبر می گوید که امروز باران در عالم مادی نبود چه باراانی دیدی؟ و معلوم میشود که چون عایشه زیر ردای پیامبر دراز کشیده بودند باران غیب را دیده است. پیامبر توضیح می دهند که این بارانی بود که غم و اندوه را بشوید زیرا اگر داروی فراموشی در غم از دست دادن ها نباشد مشکلات بشر بیشتر می شود. و اصلا این جهان بر پایه فراموش کردن ها و غفلت ها استوار شده است. چون اگر هوشیاری کامل بر انسان غلبه کند همه چیز ان جهان از ارزشی که دارد می افتند. می گوید:
اُستن این علم ای جان غفلتست/هوشیاری این جهان را آفت است.
مولانا می گوید که این هم از اشارات مختصری است که می شود بیان کرد اما این موضوع ریشه های قوی تری دارد:این ندارد حد سوی آغاز رو/سوی قصهٔ مرد مطرب باز رو...
بخش ۹۸ - در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا
لها
دفتر اول » مثنوی معنوی » مولوی
گفت پیغامبر که نفحتهای حق/ اندرین ایام می آرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را/ در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت/ هر که را می خواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید آگاه باش/ تا ازین هم وانمانی خواجه تاش
بخش ۱۰۰ آسمانهاست در ولایت جان « - تفسیر بیت حکم رضیالله عنه/
در ره روح پست و بالاهاست کوههای بلند و « » کارفرمای آسمان جهان
» دریاهاست
دفتر اول » مثنوی معنوی » مولوی
غیب را ابری و آبی دیگرست/ آسمان و آفتابی دیگرست
ناید آن الا که بر خاصان پدید/ باقیان فی لبس من خلق جدید
هست باران از پی پروردگی/ هست باران از پی پژمردگی
نفع باران بهاران بوالعجب/ باغ را باران پاییزی چو تب
آن بهاری نازپروردش کند/ وین خزانی ناخوش و زردش کند
همچنین سرما و باد و آفتاب/ بر تفاوت دان و سررشته بیاب
همچنین در غیب انواعست این/ در زیان و سود و در ربح و غبین
این دم ابدال باشد زان بهار/ در دل و جان روید از وی سبزه زار
فعل باران بهاری با درخت/ آید از انفاسشان در نیکبخت
گر درخت خشک باشد در مکان/ عیب آن از باد جانافزا مدان
باد کار خویش کرد و بر وزید/ آنک جانی داشت بر جانش گزید
بخش ۱۰۱ - در معنی این حدیث کی/ اغتنموا برد الربیع الی آخره
دفتر اول » مثنوی معنوی » مولوی
گفت پیغامبر ز سرمای بهار/ تن مپوشانید یاران زینهار
زانک با جان شما آن میکند/ کان بهاران با درختان میکند
لیک بگریزید از سرد خزان/ کان کند کو کرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر بردهاند/ هم بر آن صورت قناعت کردهاند
بیخبر بودند از جان آن گروه/ کوه را دیده ندیده کان بکوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست/ عقل و جان عین بهارست و بقاست
مر ترا عقلیست جزوی در نهان/ کامل العقلی بجو اندر جهان
جزو تو از کل او کلی شود/ عقل کل بر نفس چون غلی شود
پس بتاویل این بود کانفاس پاک/ چون بهارست و حیات برگ و تاک
از حدیث اولیا نرم و درشت/ تن مپوشان زانک دینت راست پشت
گرم گوید سرد گوید خوش بگیر/ تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست/ مایهٔ صدق و یقین و بندگیست
زان کزو بستان جانها زنده است/ زین جواهر بحر دل آگنده است
بر دل عاقل هزاران غم بود/ گر ز باغ دل خلالی کم شود
بخش ۱۰۲ - پرسیدن صدیقه رضیالله عنها از مصطفی صلیالله علیه و سلم
کی سر باران امروزینه چه بود
دفتر اول » مثنوی معنوی » مولوی
گفت صدیقه که ای زبدهٔ وجود/ حکمت باران امروزین چه بود
این ز بارانهای رحمت بود یا/ بهر تهدیدست و عدل کبریا
این از آن لطف بهاریات بود/ یا ز پاییزی پر آفات بود
گفت این از بهر تسکین غمست/ کز مصیبت بر نژاد آدمست
گر بر آن آتش بماندی آدمی/ بس خرابی در فتادی و کمی
این جهان ویران شدی اندر زمان/ حرصها بیرون شدی از مردمان
استن این عالم ای جان غفلتست/ هوشیاری این جهان را آفتست
هوشیاری زان جهانست و چو آن/ غالب آید پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ/ هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح میرسد/ تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب/ نه هنر ماند درین عالم نه عیب
این ندارد حد سوی آغاز رو/ سوی قصهٔ مرد مطرب باز رو