در ام پی فور عضو شوید برای ثبت دیدگاه، اشتراک کانال ها و ویدیوها.
مولانا جلال الدین محمد، در این داستان از علم صحبت می کند. چه بسیار انسان ها هستند که با مطالعه متون علمی، خود را بالاتر از دیگران میدانند. در این داستان یک نفر تحصیل کرده در مواجهه با ناخدا کشتی که دانش عملی بدست آورده، فخر فروشی می کند. مرد ناخدا از اینکه چنان تحصیلات ندارد دلخور می شود. از قضا خداوند در یک امتحان عملی به تحصیل کرده ثابت می کند که رفتار اشتباهی داشته.
در حقیقت مخزن تمام علم ها خداوند است و کسی که هر گونه علمی بدست آورده است اگر شخصیتی الهی پیدا نکند، آن علم واقعی نبوده است. مولوی می گوید:
آن سبوی آب دانشهای ماست/ وان خلیفه دجلهٔ علم خداست .
مولانا در جایی دیگر داستانی از شخص فقیری می گوید که برای درخواست کمک مالی به نزد حاکم میرود تا حاکم به او کمک مالی کند. فقیر که چیزی نداشته ارزشمندترین دارایی اش را که آب باران بوده در سبو می گذارد که بهترین آب ها برای او بوده و آنها چون در منطقه خشک و ب آب بوده اند خبری از اینکه در جای دیگری رودی به بزرگی دجله جاری است نداشتند. بهر حال آخر آن داستان مشاوران حاکن به نادانی او می خندند اما حاکم که به قلب مرد فقیر نگاه می کند در مشک آب او سکه های طلا می گذارند تا بی نیاز شود.
مولانا می گوید که باید حداقل بدانیم که همه ثروت ها و دانش ها کجاست که به آنجا مراجعه کنیم، اگر ندانیم که از آن فقیر بی دانش هم کمتر بوده بوده ایم!
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول »
بخش ۱۳۷ - حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوشجواب خوبرو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای
این زمان چون خر برین یخ ماندهای
گر تو علامه زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین وین زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهٔ علم خداست
ما سبوها پر به دجله میبریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا بجا
بلک از دجله چو واقف آمدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی