در ام پی فور عضو شوید برای ثبت دیدگاه، اشتراک کانال ها و ویدیوها.
parinaz123کاربر parinaz123
سرگرمی کودکانکانال سرگرمی کودکان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود….
در سالهای دور، در شهری زیبا یه خاله سوسکه قشنگی بود که یه روز پیراهنی از پوست پیاز، روسری از پوست سیر، چادری از پوست بادمجان و یه جفت کفش خیلی قشنگ از پوست سنجد دوخت و پوشید و بیرون رفت. رفت و رفت و رفت تا به بقال رسید. بقال گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
بقال سنگ ترازو رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن بقال نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به قصاب رسید. قصاب گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون پتنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
قصاب ساتور رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن قصاب نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به بزاز رسید. بزاز گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
بزاز مترش رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن بزاز نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به خیاط رسید. خیاط گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت:من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
خیاط قیچی رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن خیاط نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد رفت و رفت و رفت تا به کنار چشمه رسید. آقا موشه همین که خاله سوسکه رو دید یه دل نه صد دل عاشق شد
و به خاله سوسکه گفت: ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، زنم میشی؟
خاله سوسکه گفت: اگه من زنت بشم، وقتی دعوامون بشه، منو با چی میزنی؟
– با دم نرم و نازکم.
– راستی راستی میزنی؟
– نه، نمیزنم!
– زنت میشم.
خلاصه آنها با هم عروسی کردند…
در اینجای قصه خاله سوسکه ، چند روزی از ازدواج آنها می گذشت که، یه روز خاله سوسکه رفت لب چشمه که یه دفعه پاش سر خورد و افتاد توی آب.(اوخ اوخ اوخ…)
خاله سوسکه داد زد: آقا موشه…آقا موشه…گل گلدونت، چراغ ایونت، تو آب افتاده، داره غرق میشه.
آقا موشه مثل برق و باد خودش رو به رودخونه رسوند و گفت: خاله قزی جون! دستت رو بده من!
– وا دستم که میشکنه.
– پس پات رو بده.
– پام رگ به رگ میشه.
– پس چی کار کنم؟؟
– یه نردبان برام بیار.
آقا موشه زور یه هویج برداشت و با دندانش جوید و برای خاله سوسکه توی آب انداخت. خاله سوسکه از نردبان بالا رفت و با آقا موشه به خانه رفتند و زندگی خوبی داشتند.