در ام پی فور عضو شوید برای ثبت دیدگاه، اشتراک کانال ها و ویدیوها.
parinaz123کاربر parinaz123
سرگرمی کودکانکانال سرگرمی کودکان
در يك ده كوچك ، پیرزنی زندگی می کرد.
این پیرزن، يك حياط داشت قد يك غربیل که يك درخت داشت قد يك چوب کبریت.
پیرزن، خوش قلب و مهربان بود، بچه ها خیلی دوستش داشتند.
يك روز غروب، وقتی آفتاب از روی ده پرید و خانه ها تاريك شد ، پیرزن چراغ را روشن کرد گذاشت روی تاقچه . چادرش را انداخت سرش، رفت دم در خانه که هوایی بخورد، آشنایی ببیند، دلش باز بشود.
همینطور که داشت با بچه ها صحبت می کرد، نم نم باران شروع شد. بوی کاهگل از دیوارها بلند شد.
پیرزن بچه ها را روانه ی خانه کرد و خودش به اتاق برگشت.
باران تند شد. صدای رعد و برق، کاسه – کوزه های روی تاقچه را می لرزاند.
پیرزن سردش شد، فکر کرد رختخوابش را بیندازد و برود زير لحاف گرم شود؛ که صدای در بلند شد: تَق تَق تَق
پیرزن به خودش گفت: «خدایا، کیه این وقت شبی در می زنه؟» چادرش را سر کرد، دوید توی حیاط. پشت در پرسید: «کیه داره در می زنه؟»
«منم، خاله گنجیشکه، دارم زیر بارون خیس میشم؛ درو وا کن .»
پیر زن در را باز کرد و گفت: «بیا تو. »
آب از نوك گنجشك می چکید: چيك چيك چيك.
بالهایش بهم می خورد: تيك تيك تيك.
پیرزن، گنجشك را برد توی اتاق، يک تکه پارچه روی
اون انداخت