در ام پی فور عضو شوید برای ثبت دیدگاه، اشتراک کانال ها و ویدیوها.
koodakaneکاربر koodakane
داستان کودکانهکانال داستان کودکانه
قصه گو:یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود در کلبه کنار جنگل، خاله پیرزن مهربانی بود که روزها در مزرعه کوچکش به تنهایی کار می کرد و شبها خسته و غمگین می خوابید.
یکی از شبها که هوا خیلی سرد بود و باران تندی می بارید خاله پیرزن شامش را خورده بود و می خواست بخوابد که یکدفعه «تق! تق! تق!»، صدای در بلند شد.