در ام پی فور عضو شوید برای ثبت دیدگاه، اشتراک کانال ها و ویدیوها.
shortstoryکاربر shortstory
داستان کوتاهکانال داستان کوتاه
داستان کوتاه رختخواب
انگار همین دیروز بود. من کلاس سوم راهنمایی بودم و علی کلاس دوم؛ هر دو فقیر بودیم و بی خانمان. مادرهایمان بیوه بودند؛ در ده زندگی می کردند و زندگی شان به سختی می گذشت.
تمام امید علی به مدرسه شبانه روزی رایگانی بود که در امتحان ورودی اش شرکت کرده بود و مطمئن بود قبول می شود، ولی من هیچ امیدی نداشتم. کارخانه ای که دو سال تمام شب ها در آن کار می کردم، امسال دیگر استخدامم نکرده بود؛ چون کارکردن دانش آموزان را ممنوع کرده بودند. دلیلش را اصلا نمی فهمیدم؛ تا حالا که هم کار می کردم و هم درسم را خوب می خواندم، کجا باید می رفتم؟ چه کار باید می کردم؟ نه پولی داشتم و نه جایی که در آن زندگی کنم. در این شهر بزرگ، تنها و غریب؛ دستی نبود که دست مرا بگیرد. قلبم پر از ناامیدی و اندوه بود.
اولین شب را با علی زیر درخت اکالیپتوس رو به روی ایستگاه خوابیدیم، اما این طوری نمی شد ادامه داد. نگهبان ها اذیت می کردند. تازه، وقتی مدرسه بودیم، رختخواب هایمان چه می شد؟ آنها را نمی دزدیدند؟! دوست خوبی داشتم که اسمش یوسف بود. نمی دانم از کجا فهمیده بود که شب را زیر درخت خوابیده ایم. یک روز با خجالت به من گفت: «بیایین پشت بوم خونه ما بخوابین...».