سرویس اشتراک ویدیو ام پی فور

برای افزودن به لیست علاقه مندی باید وارد حساب کاربری شوید.

ورود به حساب کاربری

بستن

بله خیر

ام پی فور را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید.

پخش بعد از 8

داستان پنج نخود

437 بازدید6 سال پيش
shortstory

shortstoryکاربر shortstory

داستان کوتاهکانال داستان کوتاه

داستان کوتاه و آموزنده پنج نخود روزی روزگاری پنج نخود با هم زندگی می‌کردند که هر پنج تای آنها توی یک غلاف بودند. نخودها روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شدند و بیشتر می‌فهمیدند. آنها اول خیال می‌کردند که همه‌ی عالم سبز است. خوب آنها به جز خودشان و داخل غلافشان که جای دیگری را ندیده بودند، برای همین بود که این جوری فکر می‌کردند. روزها و شب‌ها همین‌طور سپری می‌شد و نخودها کم‌کم بزرگ‌تر می‌شدند. کم‌کم به فکرشان رسید که دنیا باید رنگ‌های دیگری هم داشته باشد. حالا آنها خیلی دوست داشتند که از غلاف بیرون آمده و دنیا را تماشا کنند. بالاخره یک روز مردی آمد و آنها را به همراه غلاف‌های دیگری چید و در کیسه‌اش انداخت. آنها می‌دانستند که دیگر آدم‌ها غلاف‌ها را باز می‌کنند و نخودها را درمی‌آورند. ولی نمی‌دانستند که چه سرنوشتی در انتظارشان است اما هر کدامشان به جز بزرگ‌ترین نخود دوست داشتند که به یک جای دور پرواز کنند. اما نخود بزرگ می‌گفت که هرچه خدا بخواهد همان می‌شود. وقتی مرد کیسه را به خانه برد. همسرش آن را در ظرفی ریخت که نخودها را از غلاف‌ها جدا کند. همان موقع پسرشان یکی از غلاف‌های نخود را برداشت و فوری از خانه زد بیرون. آن غلاف همانی بود که آن پنج تا نخود در آن بودند. پسرک وقتی به بیرون رفت با خوشحالی آنها را درآورد که با تیرکمانش پرتاب کند. هر کدام که می‌خواستند پرتاب شوند به نخودهای دیگر می‌گفتند: «من بهترین جا می‌رم.» اما نخود بزرگ وقتی می‌خواست پرتاب شود گفت: «هرچی خدا بخواد همون می‌شه.» هر کدام از آنها به جاهای مختلفی رفتند و نخود بزرگه هم افتاد توی شکاف یک تخته‌ای که پایین پنجره‌ی یک زیرشیروانی بود. او باز هم گفت: «هرچی خدا بخواد همون می‌شه.» توی آن زیرشیروانی که نخود بزرگ جلوی پنجره‌اش افتاده بود، یک مادر و دختر زندگی می‌کردند. آن زن برای آن خانه کار می‌کرد و به او اجازه داده بودند که با دخترش آنجا زندگی کند. دختر این زن، مریض و معلول بود. زن یک دختر دیگر هم داشت که او هم مریض شد و چند وقت بعدش هم مرد. زن موقع‌هایی که دلش می‌گرفت با خودش می‌گفت: «شاید خدا می‌خواهد این دخترم را هم ببرد پیش آن یکی. شاید خدا می‌خواهد دوتایشان با هم باشند و بچه‌های من در آن دنیا راحت‌تر زندگی بکنند، چون من نمی‌توانم درست و حسابی شکمشان را سیر کنم!» بعد اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد. اما دختر در دلش امیدوار بود و با مریضی‌اش کنار می‌آمد. مادر هم برای سیر کردن شکم او کار می‌کرد. خانه‌ی اربابش را تمیز می‌کرد و هر کاری که داشتند انجام می‌داد. آفتاب بهاری گرم‌تر شده بود و روی نخود بزرگ می‌تابید. و نخود کم‌کم رشد کرد و دو تا برگ هم رویش سبز شد. دخترک مریض که تختش کنار پنجره بود چشمش به نخود افتاد و مادرش را با ذوق و شوق صدا زد. دختر آن نخود را به مادرش نشان داد و مادرش خوشحال شد و گفت: «خدایا! ببین چه نخود خوشگلی برای دختر من سبز شده است!» مادر تخت دخترک را به پنجره نزدیک‌تر کرد و به او گفت: «از حالا دیگه این نخود دوست تو است عزیزم.» دختر هر روز نخود را می‌دید که زیر باران و آفتاب بزرگ‌تر و سبزتر می‌شود. یک روز به مادرش گفت: «مادر! انگار حالم داره بهتر می‌شه. روحیه‌م خیلی بهتره، انگار منم همین روزها حالم خوب می‌شه.» نخود که حسابی برای خودش بزرگ شده بود و مادر می‌دید که دخترکش چه‌قدر به آن علاقه دارد، آن را با چوب و نخ حسابی محکم کرد و بالا آورد. هر روز نخود بیشتر از روز قبل رشد می‌کرد. تا این که یک روز غنچه‌های کوچکی روی شاخه‌هایش درآمد. دختر وقتی صبح چشمش به آن غنچه‌ها افتاده بود این‌قدر خوشحال شده بود که حالش خیلی بهتر شد. این اتفاق به قدری حالش را بهتر کرده بود که حالا می‌توانست خودش به تنهایی روی تختش بنشیند. چند روز بعد غنچه‌ها باز شدند و گل‌های زیبا سرشان را بیرون آوردند. روحیه‌ی دختر این‌قدر بهتر شده بود که خودش توانست از روی تختش بلند شود و روی یک صندلی که کنار پنجره بود بنشیند. او با لبخندی که روی لب‌هایش بود پنجره را باز کرد. سرش را بیرون آورد و چندتا از گل‌های نخود را بوسید. مادرش که از راه رسید و این صحنه را دید از خوشحالی گریه‌اش گرفت و به خدا گفت: «خدایا! من می‌دونم این نخود که افتاده پشت پنجره‌ی ما و سبز شده کار تو بود. می‌دونم که تو این کارو کردی تا دختر من خوب بشه. خدایا! خیلی ازت ممنونم! شکر! شکر!» اما ببینیم که چه بلایی سر نخودهای دیگر آمد: سه تا از آنها که روی زمین افتاده بودند، پرنده‌ای آنها را دیده بود و با اشتها هر سه‌ی آنها را خورده بود. اما نخود دیگر توی چاله‌ی یک جوی آب گیر کرده بود و مدام آب می‌خورد. این‌قدر آب به خوردش رفته بود که دیگر داشت از چاقی می‌ترکید، اما با این حال دلش خوش بود و می‌گفت: «دارم از همه‌ی نخودای عالم چاق‌تر می‌شم.» دختر جلوی پنجره خانه ایستاد، او اول به بته‌ی نخود پر از گل نگاه کرد و بعد سرش را رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا متشکرم!»

نمایش بیشتر
0 دیدگاه
0 دیدگاه ثبت نظرات بیش از حد مجاز است، چند دقیقه بعد ثبت کنید.
تصویر پیش فرض کاربر

اشتراک گذاری

  • کد ویدیو
  • واتس اپ
  • تلگرام
  • فیسبوک
  • توییتر
  • لینکدین

کد ویدیو

copy

گزارش تخلف

متن گزارش:

ثبت

تکرار پخش