در ام پی فور عضو شوید برای ثبت دیدگاه، اشتراک کانال ها و ویدیوها.
در زمانهای قدیم در یکی از شهرهای ایران یکی بود بنام صفر قلی که خیلی دوست داشت ثروتی داشته باشد و درست مثل یک خان زندگی کند ، یک روز که در حیاط خانه اش به فکر فرو رفته بود که خان شهر شده و نوکرانش از او پذیرایی میکردند و هر چه را اراده میکرد برای او میاوردند و او میل میکرد در یک هنگام زن صفرقلی با داد و فریاداو را از رویایی شیرینش بیدار کرد که برود و گیوه هایش را تا شب نشده به فروش برساند وگرنه با این رویاها شب را باید گرسنه بخوابد ، صفرقلی رفت که به بازار برود در سر راه خربزه فروشی که نشسته بود و با خود گلگی میکرد که خربزه ی هنوز نفروخته و پولی بدست نیاورده و در این هنگام صفرقلی را میبیند که در حال گذر است و او به این فکر می افتد که او را صفرقلی خان صدا کند او ذوق زده میشود و یک خربزه از او میخردو ....